مینوازد.فلوت مینوازد.ولی چرا هیچ کس گوش نمیکند؟نکند گوش ها برای شنیدن اهنگی زیبا وقت ندارند؟غمگین است.
از صبح تا حالا طعنه ها شنیده و بی احترامی ها را تحمل کرده ولی... هر عابر پیاده ای که بی تفاوت از کنارش میگذرد،زخمی عمیق بر دل خسته و پیرش بر جا میگذارد.در زمان های گذشته...نکند دنیا همانند دستهای یخ کرده ی او سرّ و بی تفاوت شده؟آخر چرا؟دلش میخواست لحظه ای؛تنها لحظه ای جای روح تهی رهگذران بود.با غرور از کنار نوازنده ی خیابانی بدبخت بگذرد و غمی به دلش راه ندهد.کاپشن های پشم شیشه بپوشد و دستکش های خز دست کند.دلش میخواست...
هرچه از دنیا به یاد میاورد ،بدی است و بدی است و بدی.
برچسب : نویسنده : قلم zang-ensha بازدید : 256